به جای این که خود را با مشخصه ی مسیحی، یهودی، مسلمان و بودایی و یا هر چیز دیگر منتسب نماییم بیایید تا عهدی راسخ بسته و عیسی مانند، موسی مانند، محمد مانند، بودا مانند بوده و خدا پسندانه عمل نماییم.
وین دایر
نه بشر توان تو را گفت نه خدا توان تو را خواند.
در دنیایی که به مکر شیطان سیاه و پر دود بود خداوند دستش را از آستین تو در آورد تا انسان ناز خلق کرده اش را نجات دهد.تو را راهی دنیای ما کرد تا محبت را بشناسانی و نردبانی از نور بسازی تا من وما از تاریکی های وجودمان بر پله هایش قدم بگذاریم و خود را از تاریکی به نور او برسانیم.
چقدر رنج کشیدی تا این نردبان را در جایش درست قرار دهی و خود بر پای آن ایستادی و یک به یک ما را هدایت می کنی و می آموزی چگونه باید بالا رفت و رهایمان نکردی تا از رسیدن ما مطمئن شوی و بعد از رسیدن ما را به خدا سپردی و به خود وانهادی تا در ادامه راه برسیم به آنچه خود می خواهیم و خود را شایسته اش می دانیم.
گفتی آنچه گفتنی است و تکرار می کنی برای من که به خودمشغولم و در پی دل مشغولیهای خود هرلحظه راه را گم می کنم.
چگونه می توان اینهمه بزرگواری و عشق را سپاس گفت و قدر دانست.
امروز دنیایم روشن و زیباست ،تنها به نور هادی او که تو باشی و به محبت یکی از محبوبینش که تو باشی.
همیشه سلامت ،استوار و مستدام باشی .
روزی با تو به آسمان پر می کشیدم و همه زیباییهای عالم بالا و پایین را با تو و درکنار تو تجربه می کردم اما با رفتنت غمهای عالم را به دلم ریختی و قعر جهنم را با بی تویی تجربه کردم.
تو بهترین هدیه خداوند به من بودی .ای کاش بیشتر قدر تو را می دانستم ،کاش بیشتر نگاهت کرده بودم،کاش صدایت را به گوش جان بیشتر می سپردم،کاش نگاه پرمهرت را همیشه داشتم اما...
فریب شیطان چه ساده تو را از من گرفت .چه ساده گلستانمان به آتش تبدیل شد.
چه ساده بین ما که یکی بودیم فاصله انداخت و تو آنقدر دور شدی که دیگر ندیدی ،نشنیدی و دیگر برایت قابل حس ودرک نبودم .آنقدر فاصله زیاد شد که فراموشم کردی و به وصال دیگری شتافتی ؛آنقدر غرقش شدی که نه فریادم ،نه اشکم،نه لبخندم و نه حتی التماسهایم را نمیدیدی و نمی شنیدی.
لعنت بر شیطان کنم یا برافیون .برهردو لعنت که با هم تو را از من گرفتند.
حالا نه تو ،که دلتنگیهای تو را دارم و یاد تو ؛که بال پروازم می شوند به عالم خیال و با خیال تو به عرش می رسم اما ؛ با لبخند تلخ و زشت ابلیس بد طینت یادم می آید تو نیستی و به دنیای واقعی می آیم و تو را ندارم ...
بی تو چه کنم؟ قرار بود با تو کامل شوم .با تو خوشبخت باشم و با تو و در کنار تو بمیرم .اما حالا...
چگونه این بار سنگین را بر شانه های خسته و رنجورم تحمل کنم.تو توان تحملم بودی ،تو قدرت خداوند درمن بودی .بی تو نه تاب و تحملی و نه قدرتی دارم.
کاش زمان برگردد ،کاش تو دوباره بودی و آن روزهای شاد ؛نه!حتی در تلخ ترین روز زندگیم کاش تو دوباره تکرار شوی ،روزی که تو را اسیر افیون دیدم .تو که نشان خداوند بودی برایم روی زمین .
کاش بودی، چون امروز می دانم تو چگونه اسیر دام ابلیس شدی و چطور در پی لبخندش رفتی. امروز می دانم با تو چه کرد و تو با خود چه کردی.کاش بودی تا دستت را بگیرم و به راهی که امروز شناختم با خود می بردمت و به جای دوزخِ بی تویی به بهشت با تو بودن سفر می کردم.
امروز می دانم شادی من و تو ،شادی من و تو ها ، چه درد عظیم و سنگینی است بر دل شیطان رجیم.
کاش تو هم بودی و می دیدی فرشته خویی که می داند راه مقابله و گریز از دام شیطان را،تا با کلام او به دنبال نگاه او به سبزترین دشتها می رفتیم و به جای درد و رنج ،آوای شادی و با هم بودن سر می دادیم.
ای کاش آنان که هنوز به فراق و نیستی نرسیده اند قدر این وصلها را بدانند .
ای کاش به جای حلوای نسیه شیطان سیلی نقد را انتخاب می کردند و به آنچه هستند و دارند قانع باشند تا دردی چون درد امروز مرا هرگز تجربه نکنند .
می گویند شکر نعمت نعمتت افزون کند،پس ای کاش شمایی که این غمنامه را می خوانید بدانید قدر آنچه روزیتان شده و تا دیر نشده از بیراهه ای که در آن افتاده اید به اشاره پیر کنگره به راه آیید.
راهتان پر نورو بی خطر
سفر بخیر همسفر
بارالها ! قلبم را از محبّت نسبت به خودت، ترس از خودت، تصدیق و ایمان به خودت، هراس ازخودت و شوق به خودت، لبریز ساز، ای صاحب جلال وکرامت! [ـ امام صادق علیه السلام]
هفت جا نفس خویش را حقیر دیدم.
نخست : هنگامیکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد.
دوم : آنگاه که در برابر از پاافتادگان، میپرید.
سوم : آنگاه که میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم : آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند، خود را دلداری داد.
پنجم : آنگاه که از ناچاری، تحمیل شدهای را پذیرفت و شکیباییاش را ناشی از توانایی دانست.
ششم : آنگاه که زشتی چهرهای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقابهای خودش بود.
هفتم : آنگاه که آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.
بارالها!
قفل از عقل و زبانم بردار تا بگویم آنچه تو می پسندی.و دورم دار ازخودپسندی و شرک.
بگذار از تو بودن و با تو بودن را به شیرینی تجربه کنم.
بگذار در تو فنا و برای تو فدا شوم.
بارالها!
بدون عشق تو بودن یعنی پوچی و نیستی ،پس از نیستی برهانم.
بگذار تا ابدالآباد در عشق تو بمانم و در این عشق به سرزمین آرامش برسم.
بارالها!
دوستم بدار که دوستت درام ،تو به اندازه خود و من نیز به اندازه خود که هرگز نمی توانم عظمتت را بستایم و تو را به قدر تو دوست بدارم.
رحمت ابدی سهم هر بشری است و هیچ چیز نمی تواند این حق را از او دریغ کند .
بشر اتمهای خداوند است مگر نه که خود گفت:« نفخت من روحی»پس باید خدمتی که شایسته جایگاه اوست به جا آورد.
به انتخاب خود می توانی فرشته ای شوی که در جوار سریر امن الهی به نیایش مشغول شوی و به او خدمت کنی .می توانی بیاموزی و آنچه آموختی بیاموزی تا همگان را به دیار حقیقت رهنمون شوی .
کل آفرینش اختیاری آزاد است و هر روحی می تواند به تنهایی انتخاب کند.
ای انسان تو باید نور جهان شوی ،مگذار چیزی تو را از این آرمان باز دارد .
سه عامل می تواند باعث رستگاری شود:
اول اینکه به خداوند متعال خود با تمام وجودت عشق بورزی و این عشق را از مجرای ایثار به همنوع خود و سپس به همه آفرینش به ظهور برسانی که عشق به خالق از عشق به مخلوق آغاز می شود.
دوم اینکه در مقابل آفریدگار خود در مقابل پروردگار و تمام مخلوقات او فروتن باشی که تکبر و غرور اول قدم سقوط است و اکبر تنها اوست .
سوم اینکه بدون چشم داشت به پاداش در سراسر هستی خدمتگزار خداوند باشی .
آرامش و فراغت تنها در حضور امن الهی یافت خواهد شد ،پس آنرا درجای دیگر بیهوده جستجو نکنیم .
خداوندا ! من آمده ام تا بیاموزم تو را به زیبا ترین شکل ستایش و نیایش کنم.پس یاریم کن تا تو را نیایش کنم ، با یک برگ سبز ،یک قطعه سنگ یا یک شاخه گل اما نیایش کنم.
به هم عشق بورزید
اما از عشق بند نسازید
عشق باید موهبتی باشد آزاد و رها که داده میشود و گرفته میشود اما در این میان، نباید توقع و تقاضایی باشد. در غیرِ اینصورت، با هم خواهید بود اما با فاصلهای کیهانی از یکدیگر زندگی خواهید کرد. بدینسان، دیگر بینِ شما پُلِ تفاهمی ایجاد نخواهد شد زیرا شما حتی فضای ایجادِ پُل را نیز از هم ستاندهاید.
بهتر آن است که عشق، دریایی باشد موّاج و دو ساحلِ وجودِ شما را به هم بپیوندد.
عشق را به پدیدهای ایستا تبدیل نکنید.
عشق را با عادت، دچارِ ملالت نکنید.
اگر عشق و آزادی را با هم داشته باشید،
درسِ مقصود را از کارگاهِ هستی فراگرفتهاید.
مقصود از حضورِ شما در این هستی باشکوه،
آزادانه عشقورزیدن است.
عشق، هرگز تردید نمیکند و حسادت نمیورزد.
عشق، هرگز آزادی معشوق را نمیستاند.
عشق، هرگز خود را تحمیل نمیکند.
عشق، آزادی میبخشد.
زندگی بسیاری از ما در اندوه و هراس میگذرد. بنابراین، میآییم و بیآنکه عشق بورزیم و زندگی کنیم، میمیریم.
بسیاری از آدمها حتی متوجه نمیشوند که به دنیا آمدهاند.
آنان چنان میآیند و میروند که گویی هرگز نیامدهاند
زیرا با عشق بیگانهاند.
بیگانهی با عشق، آشنای خویشتن نیست.
عشق است که آدمی را حقیقتاً به دنیا میآورد.
بدون عشق، زندگی در خوابی سپری میشود که به مرگ میماند.
عشق، طلیعهی بیداریست.
بیدار شویم و ببینیم که هستیم، و چه وزنی دارد بودن!
بیدار شویم و همهی زندگی را به شعر و شور و شعور تبدیل کنیم.
زندگی را زیستنیتر و دوستداشتنیتر کنیم.
زندگی را به رقص آوریم.
زندگی، فرصتی یکّه و مغتنم است.
این فرصت را فقط و فقط صرف حقیقت کنیم،
نه دروغ.
گاهی فراموش میکنیم که برای چه از عدم تا به اقلیم وجود، اینهمه راه آمدهایم.
ما به ضیافتِ هستی دعوت نشدهایم تا جمع کنیم و با خود ببریم.
آمدهایم تا ببخشیم و خود را پیدا کنیم.
آمدهایم تا عشق را، ایمان را، امید را، دوستی را و نان را با دیگران قسمت کنیم.
آمدهایم تا خلأیی را پرکنیم
که فقط و فقط با وجود ما پرمیشود و بس.
آمدهایم،
تا با هستی آگاهِ خویش،
هستی هستها را به ثبوت برسانیم.
اگر عشق نباشد، ما نیز نیستیم و اگر ما نباشیم، چگونه میتوان گفت که اساساً چیزی وجود دارد؟
آمدهایم تا با آمدنمان، بر خوبیها و زیباییهای عالم چیزی اضافه کنیم.
بیحضورِ ما، نمایش باشکوه زندگی، چیزی کم داشت
و آن، تمامی نمایش بود.
آمدهایم تا بازیگر خوب صحنهی زندگی باشیم.
عشق، مجالِ این بازی خوب را فراهم میآورد.
همهی ما گاهی احساس میکنیم که به دام دغدغههای زندگی روزمره افتادهایم. در چنین لحظهای است که راهی به بیرون از این دام جستوجو میکنیم.
آیا راهی به بیرون از اضطرابها، فشارها و ترسهای پیشپاافتادهی زندگی روزمره وجود دارد که مرغِ دل را به آنسو هدایت کنیم؟
بیتردید چنین راهی در وجودِ تکتک ما تعبیه شده است.
اشتیاق پر و بال زدن در هوای آزاد،
اشتیاقیست که هستی بسیط و یگانه در دل ما گذاشته است تا هیچوقت راه خانه را گم نکنیم
و در قفس نیفتیم.
این راه، راه عشق است.
فراموش نکنیم مرغ از آنروز زینتبخش سفرههای ما شد که پرواز را فراموش کرد.
مرغِ دل، در قفس روزمرگیها میمیرد.
دل، پرنده است،
آزادی میخواهد.
دل را رها کنیم
تا عشق بورزد.
مسیحا برزگر
به نام نامی دوست که هر چه هست همه از هست اوست.
روزی غرق در فکر،ناگهان خود را در دیاری یافتم دوردست و غریب.دیدم کامل مردی در کنار من است ،با نگاهی مهربان،به نرمی از من پرسید: «چرا اینطور گرفته ای؟»
گفتم:فکرم پریشان است.
گفت:«شاید از من کمکی ساخته باشد.»
گفتم:به دنبال حقیقت می گردم.
گفت:«در خود فرو رو ،کلیدش را در قلبت می یابی»
-چگونه؟«خیال هایت را کنار بگذار و نیتت را خالص کن آن وقت حقیقت در قلبت می تابد.»
پرسیدم از کجا بدانم حقیقت است که می تابد؟
پاسخ داد :«در این مرحله اولیاء و انبیاء را همه بر حق می بینی و تفاوت بین ادیان نمی گذاری.یعنی به مرحله خودشناسی گام نهاده ای»
-مرحله خود شناسی؟
«در مرحله خود شناسی می دانی که از کجا آمده ای ؟چرا آمده ای ؟چرا به این دنیا آمده ای؟ در اینجا چه باید بکنی؟ و بعد به کجا می روی؟»
گفتم: نمی دانم در اینجا چه باید بکنم؟
گفت:«به وظایفمان عمل کنیم.به دیگران خیر برسانیم و بکوشیم انسان واقعی باشیم»
-انسان واقعی؟
:«بله ، کسی که به راستی دلسوز،نیک خو و نیک خواه باشد،از شادی دیگران شاد می شود و از غمشان غمگین و در پی یاری یه دیگران باشد.»
-چگونه؟
«با دیگران همیشه همان باش که می خواهی با تو باشند و هر چه بر خود نمی پسندی بر دیگری هم مپسند.»
گفتم: گفتنش آسان است...او ادامه داد:...اما به کار بستنش دشوار»
گفتم: نشیب و فراز زندگی گاهی عرصه را بر من تنگ می کند و نمی دانم آیا روزی به سعادت واقعی می رسم؟
گفت:«در راه حقیقت سعادت واقعی بازگشت به سرمنزل ازلی است.»
-سر منزل ازلی؟
:«بازگشت به همان جایی که از آن آمده ایم اما داناتر و مهربان تر»
فکری کردم و پرسیدم:این همه را از کجا می دانی؟
لبخندی زد و گفت:عمرها یی تحقیق و تجربه.
...ممنونم . حالم خیلی بهتر شد.
اما شاید باز سوالاتی داشته باشم.می شود دوباره شما را دید؟
با لبخندی مهربان دستی بر شانه ام گذاشت و گفت:«هر وقت که بخواهی؛من همیشه هستم.»